نتایج جستجو برای عبارت :

روزتو هدر نده .

 
روزتو هدر نده .ماجراجو باش .
منظورم از ماجراجویی اینه که برای روزت یه لیست پر از کارهای جور وا جور بسازی .هر روز یه کار جدید انجام بده .هرکاری که میتونی برای خودت انجام بده .کاری که لبخندت رو لبت بیاره .ورزش کن .هرروز در کنار کارهات مقداری زمان به شکرگذاری اختصاص بده .به شعر خوندن ...کتاب خوندن .گوش دادن به موسیقی .فیلم تماشا کردن .نگاه کردن به آسمون و پرنده ها .تصور کردنِ رؤیاهات .و یادت باشه هرروز یه قدم به سمت هدفت برداری .اینجوری حس فوق العا
برای ی درس عملی گروه های۶نفره شدیم که سه تاپسروسه تاخانم هستیم.وبااستادمون گروه تلگرام زدیم برای هماهنگیا وکارایی که میکنیم.
یکی ازخانماکه خیلی آدم کم حاشیه ومحترمیه چندروزپیش ی چیزی بهم گفت منمتاسف شدم جلوش اماراستش باورنکردم وعمل نکوهیده ی قضاوت کردن رو پیشه گرفتم وپیش خودم گفتم یابدنبال جلب توجهه یا اسکوله.
تااینکه امروزپیاماشونشون داد و واقعابرگام ریخت و بهش گفتم که باورنکردم حرف اون روزتو.
قضیه ازین قراره که استادکه مردی پنجاه وخ
بسم الله
بعضی وقتا خودتو به در و دیوار میزنی برای یه آرزوی کوتاه و هی میگی ینی میشه فلان موقه فلان اتفاق بیفته
بعد خدا بدون اینکه تو خبر داشته باشی، دقیقا همون موقه که اصلا فکرشم نمیکنی یه بادوام ترشو میذاره جلوت و میگه خجالت نکشیدی هر روزتو روزی دادم و همیشه با کرم باهات رفتار کردم، باز شک کردی و هی گفتی ینی میشه و دست و پا زدی؟! 
این روزا دیگه کامل توی افسردگی و درماندگی خودم غرق شدم. اصلا دلم نمیخواست این پست رو بزارم و از حالم بگم. مگه مردم کم غم و غصه دارن که حالا هم بشینن و قصه ی افسرده شدن من رو گوش بدن. ولی یه حسی بهم می گفت این روزتو ثبت کن. برای چی؟! خودمم نمیدونم.....
وقتی این وبلاگ رو باز کرده  بودم خیلی دلم میخواست این وبلاگ پر از انرژی و حس مثبت باشه. دلم میخواست هرکی وارد وبلاگم میشه لااقل یکی دو ثانیه حس خوب بهش دست بده. ولی متاسفانه نتونستم اون فکرمو اجرا بکن
باورم نمیشه هنوز بیدارم با این که از خستگی دارم میمیرم و رو به بیهوشیم خواب قصد نداره سراغم بیادو دچار بی خوابی شدم. 
تصمیم گرفتم تو امروز زندگی کنم. همون حرف که فکر کنی امروز اخرین روزه زندگیت اگه باشه چیکار میکنی. یه خورده شبیه شعاره این جمله. اما امروز هوس کردم بشینم روزای اول وبمو که ساخته بودمو بخونم. جدا از این که چقدر عوض شدم و چقدر اون موقع دلم میخواست تو همچین وضعیتی باشم دیدم چقدر تو زمان روزا مهمه. این که تو هر روزتو بهترین خودت باش
دلم نمیخواد بخوابم و همین باعث شد فکر کنم دلم میخواد بنویسم حتما.احتمالا بعدش خوابم ببره
فکر میکردم دانشگاه ک تموم شه سرم حسابی خلوت میشه ولی بجرات میتونم بگم این اخر هفته برام شبیه اخر هفته های سال سومه ک چندتا امتحان داشتم و علی الخصوص امتحانای همیشه شنبه حکیمانه!
از طرفی ب فاطمه قول دادم درصورتی کادوی پرخرجشو قبول میکنم ک اجازه بده آنالیزشو من انجام بدم و این درحالیه ک پایان نامه خودمم دچار چالش شده و یه اصلاح و بازنویسی تپل میخواد برای
هر چقد تلاش میکنم عادی باشم و حالم خوب باشه از اسمون و زمین هر روز یه چیزی در میاد که گند بزنه به حال من!
واقعا اوضاع خوبی نیست!
و دیگه بیشتر از این نمیتونم یه مبینای خندون باشم!
چیزی ه الان دلم میخواد دور بودن از تممممااااام ادم های زندگیمه!حداقل واسه یه روز!
برم تو اتاقم و با هیچ ادمی نه خانواده نه دوستام که تبدیل شدن به یه مشت تکست ، حرف نزنم!
همیشه کلافه میشم وقتی میبینم تو زندگی ادمایی که دورشونم نقش خاصی ندارم....نمیتونم حالشونو خوب کنم...نمی
 
 
:_)))) 
:)))))))
ایح :)))))) اخه چرا اینقدر خوبی تو؟ فرشته ی زمینی من :)))
 
تو, نزار بگیرن رویاتو, محدود کنن دنیاااااتو.چی شده که یک مدت نمیرفتم سراغشون؟ چیشد الان یهو اعلامیه همین امروز اومده بیرون دیدم؟
ایح وای وای گیییییییییییییجم :(( خداااااا 
نمیدونم چی بگم میشه یکی بم بگه چی بگم ؟ 
 
فقط یکی بیاد اینترنتو قطع کنه حواسمو داره پرت میکنه... چهار ساعته نشستم بنویسم هنوز تو بخش صدام...
واااای کوثر خیلی وقت تلف میکنی!
همشم تقصیر اینترنته! دلم میخواد وبل
مقدمه:
شاید در وهله‌ی اول پیش خودتون بگید که نگارنده‌ی کی بودی تو؟ نویسنده ای که تیتر دو کلمه ایش غلط داشته باشه و به جای "اون" نوشته باشه"اوت" به درد لای جرز دیوار هم نمیخوره.
اما باید عرض کنم که این"این" به معنای "این" نیست بلکه به این شکل اگر نگاهش کنیم میشه "in" پس این "این"،"in" و اون "اون" که شما فکر میکنید غلط نوشتمش "اون" نیست. بلکه "اوت"ـه. اینجوری بخوانید"out" 
نتیجه : تیتر
{in & out}
فیداوت
فیداین
آنچه که میخوانید یک مرور کلی و گذراست بر من و آدمای
یادش بخیر
همه ی پاسور بازی کردنا یه طرف
اون وقتایی که پنج نفر میشدیم و ناهید رو تو بازی راهش نمیدادیم و ناهید میومد بغل دست من به من راهنمایی میدادم یه طرف
لا مصب این ناهید یه جوری امید و انرژی میداد که اگه حکم دل میبود و دستت شماره تلفن پیک و خشت بازم بازی برای هیجان انگیز بود و تا لحظه اخر میجنگیدی واسه بردن .
یادمه دستم هیچییی نداشت یه ذره پااسورامو جا به جا کرد گفت خوبه یه بی بی داری بزم خوبه این بی بی هست ... ا اینم داری اینم میشه یه جایی است
امروز امتحان ریاضی داشتیم.بسی احمقانه بود.صبح بلند شدم یک نگاهی به کتاب انداختم و بعد رفتم سرجلسه.این بچه‌های مدارس عادی چیکار میکنن خدایی؟لوزی کشیده بود بعد گفته بود جای خالی رو کامل کنید.شکل..... است.سر جلسه به جای اینکه خوشحال باشم که امتحان آسونه حرصم گرفته بود وحشتناک.بابا حداقل یکم سختش میکردین.تو پنج دیقه من بیست تا سوالو حل کردم بعد از مراقب پرسیدم زمان چقدره؟گفت صد و بیست دیقه!مگه لعنتیا آزمون سمپاد میخواین بدین؟بعد جالب اینه که ما

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها